یکی ازدوستان سهراب سپهری تعریف می کردکه
روزی سواربرجیپ سهراب درحوالی کاشان می رفتیم,دست درداشبورت
کردم وچندبسته سیگاروکبریت دیدم.
باحیرت ازسهراب پرسیدم:توکه سیگارنمی کشیدی!
سهراب همانطورکه رانندگی می کردباتاسف خاصی گفت:
روزی دراطراف دشت های نطنزمی رفتم,ازدورکشاورزی رادیدم که
زیرآفتاب مشغول کاربود.
به فکرافتادم مقداری میوه که باخوددارم برای کشاورزببرم.
ماشین راکنارجاده گذاشتم ومسیری راکه نسبتاطولانی بود,پیمودم تابه کنارپیرمردکشاورزرسیدم.
بعدازاحوالپرسی میوه راتعارفش کردم.ولی کشاورزبامیلی نگاهی کردوگفت:
سیگارداری؟
باشرمندگی گفتم:نه,ولی میوه هست.
کشاورزگفت:نه,دستت دردنکند,خیلی خسته ام.دلم سیگارمی خواست.
ومن خیلی متاسف شدم.حالااین سیگارهاراکه میبینی به این امید
درماشین گذاشته ام,که شایدگذشته راجبران کنم.
روی پای ترباران به بلندای محبت برویم
دربه روی بشرونوروگیاه بازکنیم
سهراب سپهری
نظرات شما عزیزان:
turk10
ساعت16:45---15 تير 1393
:: برچسبها:
داستان کوتاه,
داستان زیبا,