سرخ پوستی به تنهایی مشغول گردش درجنگل بود.
تخم عقابی پیداکرد.اوبااین تصورکه آن تخم به یک مرغ وحشی تعلق دارد,
آن رادرآشیانه یک مرغ وحشی گذاشت.
جوجه پس ازچندی به دنباآمد.درحال که اطرافش تعدادی جوجه مرغ دیده میشد.
مرغ هایی که جیک جیک می کردندومانندمرغ دانه وارزن برمی داشتند.
روزی درهنگام بهار,پرنده ی جوان باصحنه ی بسیارزیبایی روبروشد.
پرنده ای عظیم درآسمان مشغول پروازبودودرارتفاع
بسیاربالابازیبایی ووقارومتانتی فوق العاده,پهنه ی آسمان رابه خوداختصاص داده بود.
جوجه عقاب که درمیان مرغ های وحشی بزرگ میشد,پرسید:
این پرنده چه نام دارد؟
عقاب کوچک به این فکرکردکه پروازبااین همه وقارومتانت,
درآسمان پهناوربه راستی چه امتیازبزرگی محسوب می شود.
اماازآن جاکه پرنده ی جوان می دانست هرگزنمی تواند به
یک "عقاب"مبدل شود,رویای خودرافراموش کرد.
اوتمام عمرش رابااین فکرکه فقط یک مرغ وحشی است سپری کردو
سرانجام باهمین فکرنیزازدنیارفت.
وبه راستی چه تعدادنسل های بیشماری که به این جوجه هقاب شباهت دارند...!
آن هادارای قابلیت خارق العاده,استعدادهای ناشناخته,ازذوق هنرومهارت فروان برخوردارهستند...!
قابلیت هایی که جامعه ی بشری می تواندازآن هااستفاده کندوبه آن هااجازه دهدکه
آرزوهای قلبی خودراتحقق بخشند!
نظرات شما عزیزان:
M Black
ساعت20:12---3 آذر 1393
خیلی وب قشنگی داری.حرف نداره.
sepehr.z
ساعت19:53---3 آذر 1393
متین
ساعت19:48---3 آذر 1393
خوب بود
mohammadhosen
ساعت15:47---5 مرداد 1393
Nazanin
ساعت14:07---8 تير 1393
oh ch bad
پاسخ:سرگذشت بدی بود
::mahla::
ساعت11:45---7 تير 1393
عالی بود عزیزم لینکت کردم دوست داشتی لینکمو بزن تو وبت
پاسخ:مرسی.حتما
:: برچسبها:
داستان کوتاه,
پرنده ی کوچک,